تازه اندر بهار حق صوفیست
سرو بر جویبار حق صوفیست
صورت سرو چیست زی عامه
راست قد تازه روی و خوش کامه
صوفیانی که کاسه پردازند
چشم تحقیق را همه گازند
مرد صوفی تصلفی نبود
خود تصوف تکلفی نبود
صوفیانی که اهل اسرارند
در دل نار و بر سر دارند
صوفی آنست کز تمنی و خواست
گشت بیزار و یک ره برخاست
سه نشانست مرد صوفی را
خواه بصری و خواه کوفی را
اول آن کو سوال خود نکند
بد بود خود سوال بد نکند
دوم آنک ار کسی ازو خواهد
ماحضر بدهدش که می شاید
نکند باطل آن به من و اذی
که بیابد عوض به روز جزا
سیوم آن کز جهان شود بیرون
نبود مدخر ورا افزون
ساز تجهیز او ز نیک و ز بد
هیچ گونه معد نباشد خود
شادمانه بود به گاه رحیل
نبود خوار همچو مرد معیل
بود آزاد از آنچه بگریزد
وآنچه بدهند خلق نپذیرد
هرچه باید ز کردگار جهان
خواهد و خلق ازو بود به امان
بود از بند جاه و مال آزاد
رخ به سوی جهان بی فریاد
همه بی خان و مان و بی زن و جفت
نه مقام نشست و معدن خفت
همه بی بارنامه و دلشاد
همه کوتاه جامه و آزاد